بهش میگم کنارتم اما
زدن قلبم رو احساس نمیکنم
آرومم سلول به سلول، ذره به ذره
انگار وسط بهار زل زده باشم به آینه و آفتاب سمت راست بدنم رو بوسیده باشه،
نسیم بهاری از روی شکوفههای سیب خودش رو رسونده باشه به موهای من و آرومم
بهش میگم یه حسی، انگار هشتاد و چهارسالمه نوهی بزرگم اومده خونهام
و از دلدادگیش حرف میزنه
با لذت نگاهش میکنم
و به سرانجام زندگیم فکر میکنم و آرومم
بهش میگم خیالم راحته مثل دیدن سوالای امتحان نهایی که همهاش رو بلدم
و آرومم
به تو نگاه میکنم و همهی حسهای خوبی که
از آرامش نصیبم میشه
یکجا میبینم
آروم بودن کنار کسی نهایت علاقهاست...
♥ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۱ ساعت 8:25 توسط مریم باغ شیرین